حرفه ای

مهدی ارگی
beegees_m@yahoo.co.uk


من در کارم حرفه ای ام، یک حرفه ای تمام عیار. این را همه می گویند، شما می توانید از کسانی که با من کار کرده اند سوال کنید، هیچکس شکایتی نخواهد داشت. مطمئنم.
۲۷ تا ماموریت را به بهترین نحو ممکن انجام داده ام، بدون هیچ کم و کاستی. رئیسهایم همیشه از کارم راضی بوده اند، چون جایی برای بهانه گیری باقی نمی گذارم. اگر کار را به من بسپارید می توانید با خیال راحت توی خانه تان روی کاناپه بنشینید و قهوه بنوشید و روزنامه بخوانید و از نتیجه کار مطمئن باشید. آخر من حرفه ای ام.
خب، تعریف از خود بس است... حرف زدن در مورد نوع کاری که من انجام می دهم یک کم سخت است. بگذارید از تبلیغات شروع کنیم. کار ما تبلیغات زیادی ندارد. یعنی نمی توانیم توی روزنامه ها آگهی بدهیم، یا توی رادیو و تلویزیون. نمی توانیم کارت ویزیت چاپ کنیم یا... ولی خب، وقتی کاری را به انجام برسانی خود به خود برای تو تبليغ می شود. چون می دانی... رئيس روسا سرشان در يک آخور است. تعريفت را می کنند پيش هم.
حاشيه رفتن کافی است. من يک بمب گذارم. يک بمب گذار حرفه ای. کارم را دوست دارم. ( به کارم عشق نمی ورزم، ولی راضی ام ازش. اين روزها از هر کسی که در مورد کارش سوال می کنی، يا به کارش عشق می ورزد، يا آن را خيلی سخت و طاقت فرسا می داند. ) وقتی کسی بخواهد جايی بمب بگذارد می آيد پيش من، يا همکاران من. بعد در مورد هدف کارش تا جايی که به من مربوط می شود توضيح می دهد. می گويد بمب بايد کجا منفجر شود، در چه تاريخی، چه ساعتي و چقدر قدرت بايد داشته باشد. بعد من شروع می کنم و می گويم با چه نوع بمبی می توانم کار مورد نظر او را انجام دهم. برنامه ام را تا حدی که به آنها مربوط می شود، می گويم. بعد هم بحث پول. از کار هشتم به بعد تمام پول را نقد می گيرم، يعنی قبل از انجام ماموريت.
می دانم که شما از کار من خوشتان نمی آيد، ولی باور کنيد کار خوبی است، در آمد بالايی دارد و اگر حرفه ای باشی لذت بخش هم هست. به نظر من از دزدی و خوردن حق ديگران بهتر است. البته می دانم که شما در مورد آدمهايی که به وسيله بمبهای من می ميرند، سرزنشم می کنيد. من از لحاظ وجدان و اين مسائل موضوع را برای خودم حل کرده ام ( شما بگوييد توجيه ). خب ببينيد، فرض کنيد من کار را قبول نکنم. چه اتفاقی می افتد، واقعا چه اتفاقی می افتد. من که تنها بمب گذار شهر نيستم. آنها می روند پيش يک بمب گذار ديگر. خب او قبول می کند، بمب را کار می گذارد و بومب... چه چيزی تغيير می کند؟ مي دانيد، منظورم اين است که آن پنجاه و دو نفر يا به قول شما پنجاه و دو انسان بی گناهی که قرار است روز سه شنبه ۲۷ ام، ساعت ۱:۳۰ بعد از ظهر در مقابل بانک الف شعبه ب خيابان ج کشته شوند، کشته می شوند. چه من بمب بگذارم، چه نگذارم. تنها چيزی که در اين ميان از بين می رود، پول من است. چه من کار را قبول کنم، چه نکنم، آنها کشته خواهند شد. من اين کار را برنامه ريزی نکرده ام، من فقط انجامش می دهم، به خاطر پول... برای اينکه کار ديگری بلد نيستم. شما هم به خاطر پول خيلی کارها می کنيد، نمی کنيد؟


می خواهم در مورد آخرين ماموريتم صحبت کنم. کار آسانی نبود، خيلی هم سخت نبود. قرار بود يک بمب ساعتی را در يک پژو جا سازی کنم و آن را جلوی رستوران «س» پارک کنم. کار ساختن بمب را شنبه شب تمام کردم. دوشنبه شب يک بار ديگر همه جای آن را بررسی کردم. مشکلی نداشت. سه شنبه صبح ساعت ۱۱ با ماشين دوری زدم. ساعت ۱۲ ساعت بمب را برای ۷ و نيم ساعت بعد تنظيم کردم. قرار بود ساعت ۷:۳۰ بمب منفجر شود. چيزی بود که آنها خواسته بودند. من در اين مسائل دخالتی ندارم.
بمب را جاسازی کردم. حدود ساعت ۱ راه افتادم. ۱:۳۰ جلوی رستوران بودم. يک نفر که از قبل با او هماهنگی شده بود، با بي ام و سرمه ای رنگ آنجا بود تا جای پارک را برای من نگه دارد. بوق زدم. از جای پارک خارج شد. جای او پارک کردم. پیاده شدم، درها را قفل کردم و وارد رستوران شدم. ناهار خوردم. ساعت ۲:۳۰ از رستوران خارج شدم.
احساس لذت و خوشبختی عجیبی می کردم. کار من تمام شده بود. حالا هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم. کافی بود تا شب وقت تلف کنم و نتیجه را از اخبار ساعت ۹ گوش کنم.

از آنجايی که هيچ برنامه ای نداشتم، تصميم گرفتم به خانه بروم و استراحت بکنم. تا ساعت۳:۵۰ روی تختم غلت می زدم. آخر سر هم خوابم نبرد. دلم می خواست قدم بزنم، نه تنهايی. گوشی را برداشتم و به سالی زنگ زدم. سالی تنها دختری است که حوصله اش از قدم زدن و حرف زدن سر نمی رود و از همه مهمتر وقتی من تند تند راه می روم، سرم غر نمی زند. دو کوچه بالاتر از محله آنها قرار گذاشتيم.
ساعت ۴:۳۵ سالی را ديدم که بدو بدو به سمت من می آمد. گفت:
ـ دير که نکردم؟
گفتم:
ـ نه، به موقع اومدی.

کلی قدم زديم. اول رفتيم به مرکز شهر چون سالی می خواست برای تولد خواهرش چيزی بخرد.تمام مغازه ها را زير و رو کرديم. چيزی که واقعا بتواند او را راضی کند پيدا نکرديم.
هوا تقريبا تاريک شده بود. رفتيم به پارک. قدم زديم، روی صندليها نشستيم، زير فواره ها ایستادیم و خودمان را خيس کرديم. جوک تعريف می کرديم و می خنديديم و به پيرمردهايی که بهمان چشم غره می رفتند توجهی نداشتيم.
ساعت ۶:۵۵ سالی گفت که بايد به خانه برگردد. با تاکسی رفتيم ولی يکی دو کيلومتر مانده به خانه شان سالی به راننده گفت نگه دارد. عادت هميشگی اش. پياده شديم. وقتهايی که می خواهم سالی را به خانه شان برسانم، همیشه دلم می گیرد، حتی اگر یک کیلومتر آخر را پیاده برویم.
... دیگر چیز زیادی یادم نمی آید. داشتیم با سالی حرف می زدیم، فکر کنم در مورد اینکه برای تولد خواهرش چکار بکند، یا شاید در مورد موضوع دیگری. می دانی من بعد از اینکه کارهای مربوط به ماموریتم را به انجام می رسانم، همه چیز را فراموش می کنم. یعنی سعی می کنم همه چیز را فراموش کنم.یعنی سعی می کنم همه چیز را فراموش کنم. وگرنه نمی توانم از قدم زدن با سالی، یا دیدن فیلم، یا شنیدن آهنگ Knock Knock Knocking On Heaven's Door لذت ببرم. ولی از وقتی از آن ماشین لعنتی پیاده شدیم، یاد کار آن روزم افتادم. این یادآوری بی موقع، واقعا اعصابم را خرد کرد. یک لحظه رفتم تو جلد یک پدر روحانی، پدر روحانی ای که داشت اعترافات من را می شنید، من هشتاد ساله را. خشم عجیبی نسبت به من هشتاد ساله حس می کردم...
در همين فکرها بودم که احساس کردم سالی دارد بازويم را فشار می دهد. گفت:
ـ هی، هی... تو معلوم هس حواست کجاس؟
ـ آخ... ببخشيد، قاطی کردم. چی داشتی می گفتی؟
ـ هيچی... می گفتم اين رستوران خيلی معروفه، تو تا به حال توش غذا خوردی؟
ـ کدوم رستوران؟
ـ ايناها، همینجا...
يک لحظه چند فکر مختلف در ذهنم چرخيد. بالای سرم را نگاه کردم، روی سر در رستوران بزرگ نوشته بود رستوران «س». ما چطور از آنجا سر در آورده بوديم؟ امکان نداشت، اصلا مسير ما اينجا نبود. ساعت را نگاه کردم. هفت و بيست و نه دقيقه و پنجاه و شش، هفت، هشت، نه ... بومب ثانيه. ديگر چيز زيادی يادم نمی آيد. فقط يک صدای وحشتناک، يک نور سفيد، صورت درخشان سالی، احساس پرت شدن و تکه تکه شدن، احساس تلخ قربانی شدن...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31283< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي